پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

دیگه داشت کلافه ام میکرد!دختر خوبی بود اما خیلی وقتها دفترش کثیف بود و شلختگی از سرو کله وسایلش بالاو پائین میرفت.
برگه های دفتر رو تند تند ورق زدم و وقتی به جلدش رسیدم محکم با کف دستم اونو کوبیدم روی میز و داد زدم :ساررررررررررررررا!!
انگار برق گرفته باشه سارا از ردیف وسط میزها پرید بالاو جواب داد :بله خانم ؟
- یالا بیا پای تخته ببینم ..
دستش رو که به حالت اجازه گرفتن تا اون موقع بالا نگه داشته بود آروم آورد پائین درحالیکه از آروم آروم از پشت میز داشت خارج میشد گفت : چشم خانم..
نمیخواستم احساسات رو با وظیفه ام قاطی کنم برای همین عصبانیتم رو حفظ کردمو سرمو انداختم پائین تا اینبار دیگه نگاهم به نگاهش نیفته .وقتی اومد کنارم وایساد ترس رو میشد در وجودش احساس کرد بااینکه روی دوتا پاهاش ایستاده بود لرزش ماهیچه هاش رو میتونستم احساس کنم ولی نباید به روی خودم میآوردم تا هم برای این بچه بازیگوش و هم برای بقیه درس عبرتی بشه تا کمی به درس و مشقشون توجه بیشتری نشون بدن .
محکم کوبیدم روی میزو گفتم : این چه وضع دفتر نگه داشتنه ؟مگه ده بار نگفتم دفترت رو تمیز نگه دار ؟از بس که پاک کردی ونوشتی برگه های دفتر عین دستمال کاغذی مچاله شده دختر...
دخترک یه نگاهی به من انداخت و زیرچشمی به بقیه بچه ها نگاهی کرد و سرش رو پائین انداخت .
چونه گود افتاده اش رو شروع کرد به لرزوندن ولی کور خونده بود دیگه گولش رو نمیخورم بلند شدم وایسادم و بادستم گوشش رو گرفتم و بردمش بیرون کلاس و داد زدم : تا یاد نگرفتی چطوری باید دفترت رو نگه داری نیا سرکلاس.فرداهم به پدرت بگو بیاد تکلیفتو روشن کنه.
اینارو که گفتم چشمم بهش خیره شد تا ازنگاهم جدیت رو متوجه بشه ولی وقتی چشمم به چشمش افتاد ناگهان اشک از گوشه چشمش جاری رشد روی مغنه بنفشش و باچونه لرزونش گفت : خانم اجازه !!بابام  پیش خداست ،مامانم چند وقته مریضه نمیتونه ملافه ها ولباسهایی که گرفته رو بشوره ...
آب گلوش رو قورت دادو سرشو گرفت بالا ودرحالیکه اشک از گونه های سرخ شده اش داشت غلط میزد ادامه داد : حالا من تنهام خانم خیلی نمیتونم لباس بشورم برای همین پول زیاد نداریم ولی اگه مامان خوب بشه دوباره برام دفتر میخره اونوقت منم دیگه دفتر حمید رو پاک نمیکنم تا مشقامو توش بنویسم ....
آروم سرمو برگردوندم داخل کلاس ولی نمیتونستم داخل بشم برای همین درحالیکه بغض گلومو می فشرد به ساراگفتم برو بشین سرجات و خودم بااشک های جاری رفتم بیرون کلاس ....
 


نظرات شما عزیزان:

روشن
ساعت3:24---4 دی 1391
"اونوقت منم دیگه دفتر حمید رو پاک نمیکنم تا مشقامو توش بنویسم ...."
یه معلم باید از اول به این جور چیزا هم فکر کنه که یه بچه رو اینطوری له نکنه...
کاش چنین رفتاری از یه معلم واقعیت نداشته باشه...
تمام روح یه دختر بچه رو تیکه تیکه کرد...
الان چی از عزت نفس سارا باقی مونده؟
تمیز بودن دفترمشق اینقدر مهم بود که سر بچه با عصبانیت داد بزنه؟اونم توی کلاس؟
یه معلم باید از وضعیت خانوادگی بچه هاش خبر داشته باشه مخصوصا بچه یتیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390 توسط علی جعفری

برچسب ها: مشق شب فقر معلم دانش آموز ترس اشک 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin